فزون آمدن. زیاد آمدن. برتر آمدن حریف یا رقیب خود را در زور ونیرو یا صفت دیگر. سرآمدن و برتر و بیشتر بودن از حریف در زور و قدرت. غالب شدن. فاتح شدن: اگرش شیر نر بحرب آید بدلیری ز شیر چرب آید. خسروی
فزون آمدن. زیاد آمدن. برتر آمدن حریف یا رقیب خود را در زور ونیرو یا صفت دیگر. سرآمدن و برتر و بیشتر بودن از حریف در زور و قدرت. غالب شدن. فاتح شدن: اگرش شیر نر بحرب آید بدلیری ز شیر چرب آید. خسروی
در تداول عامه، یافت شدن. پیدا شدن. به دست آمدن. میسر شدن. به چنگ افتادن. مقابل گیر نیامدن. چون: کتابی را که میخواستم گیرم آمد. امسال قحط بود و نان هیچ جا گیر نمی آمد. این پارچه دیگر در بازار گیر نمی آید، گرفتار آمدن. گیر افتادن
در تداول عامه، یافت شدن. پیدا شدن. به دست آمدن. میسر شدن. به چنگ افتادن. مقابل گیر نیامدن. چون: کتابی را که میخواستم گیرم آمد. امسال قحط بود و نان هیچ جا گیر نمی آمد. این پارچه دیگر در بازار گیر نمی آید، گرفتار آمدن. گیر افتادن
فرودآمدن. پایین آمدن. (ناظم الاطباء) : چو دیدش درآمدز گلرنگ زیر هم از پشت شبرنگ شاه دلیر. فردوسی. قضا را همائی بیامد و بانگ میداشت و برابر تخت پاره ای دورتر به زیر آمد و به زمین نشست. (نوروزنامه). بحکم فرمان آنجا شدند و کوتوال به زیر آمده قلعه به ایشان سپرد. (تاریخ طبرستان) ، مغلوب شدن. باختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هر آنکس که از مشت آید به زیر چو نخجیر از چنگ درنده شیر. فردوسی. دل با غم تو گر بچخد زیر آید زیرا چو تو دلبری بکف دیر آید. ؟ (از سندبادنامه ص 178). - به زیر آمدن، فرودآمدن. پایین آمدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به معنی اول زیر آمدن شود. - ، شکست خوردن. مغلوب شدن
فرودآمدن. پایین آمدن. (ناظم الاطباء) : چو دیدش درآمدز گلرنگ زیر هم از پشت شبرنگ شاه دلیر. فردوسی. قضا را همائی بیامد و بانگ میداشت و برابر تخت پاره ای دورتر به زیر آمد و به زمین نشست. (نوروزنامه). بحکم فرمان آنجا شدند و کوتوال به زیر آمده قلعه به ایشان سپرد. (تاریخ طبرستان) ، مغلوب شدن. باختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هر آنکس که از مشت آید به زیر چو نخجیر از چنگ درنده شیر. فردوسی. دل با غم تو گر بچخد زیر آید زیرا چو تو دلبری بکف دیر آید. ؟ (از سندبادنامه ص 178). - به زیر آمدن، فرودآمدن. پایین آمدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به معنی اول زیر آمدن شود. - ، شکست خوردن. مغلوب شدن
مسلط کردن. فایق کردن. تغلیب. اداله. اظهار. - چیره کردن بر کسی یا چیزی، مسلط کردن بر... مستولی کردن بر...: در خوردنت چیره کن بر نهاد اگر خود بمانی دهد آنکه داد. فردوسی. - چیره کردن کسی یا چیزی را بر کسی یا چیزی، کسی را بر کسی یا چیزی مسلط کردن: جهانجوی گفت ای سر انجمن تو کردی ورا چیره بر خویشتن. فردوسی
مسلط کردن. فایق کردن. تغلیب. اِدالَه. اظهار. - چیره کردن بر کسی یا چیزی، مسلط کردن بر... مستولی کردن بر...: دَرِ خوردنت چیره کن بر نهاد اگر خود بمانی دهد آنکه داد. فردوسی. - چیره کردن کسی یا چیزی را بر کسی یا چیزی، کسی را بر کسی یا چیزی مسلط کردن: جهانجوی گفت ای سر انجمن تو کردی ورا چیره بر خویشتن. فردوسی
مسلط بودن. فایق بودن. توانا و قادر بودن. توانائی داشتن: بلاغت نگه داشتندی و خط کسی کو بدی چیره بر یک نقط. فردوسی. از ایرانیان شاد شد شهریار که چیره بدند اندر آن کارزار. فردوسی. آخر چیره نبود جز که خداوند حق آخر بیگانه را دست نبد بر عجم. منوچهری. - بر کسی یا چیزی چیره بودن، مسلط بودن بر کسی یا چیزی: دل من پرآزار از آن بدسگال نبد دست من چیره بر بدهمال. ابوشکور. شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار. فرخی
مسلط بودن. فایق بودن. توانا و قادر بودن. توانائی داشتن: بلاغت نگه داشتندی و خط کسی کو بدی چیره بر یک نقط. فردوسی. از ایرانیان شاد شد شهریار که چیره بدند اندر آن کارزار. فردوسی. آخر چیره نبود جز که خداوند حق آخر بیگانه را دست نبد بر عجم. منوچهری. - بر کسی یا چیزی چیره بودن، مسلط بودن بر کسی یا چیزی: دل من پرآزار از آن بدسگال نبد دست من چیره بر بدهمال. ابوشکور. شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار. فرخی
کنایه از ملول شدن و به تنگ آمدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). ملول شدن. بستوه آمدن. (فرهنگ رشیدی) : همانا ز جان گفت سیر آمدی که زینسان به پیکار شیر آمدی. فردوسی. دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند تبه گشته و خسته دیر آمدند. فردوسی. بدزدید یال آن نبرده سوار بترسید و سیر آمد از کارزار. فردوسی. اگر بشهد و شکر ماند آن حلاوت عشق ملول گشتم و سیر آمدم ز شهد و شکر. فرخی. اگر سیرت نیامد زآنکه دیدی نه من گفتم سخن نه تو شنیدی. (ویس و رامین). بدان که من از این حشم و خدمتکاران و عمال و نواب خویش سیر آمدم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89). بمولایی سپرد آن پادشاهی دلش سیر آمد از صاحب کلاهی. نظامی. ، بی نیاز شدن. (برهان) (آنندراج) : نه سیر آید از گنج دانش کسی نه کم گردد ار زو ببخشی بسی. سعدی. ، پر شدن شکم. سیر شدن. مقابل گرسنه شدن: نشایدآدمی چون کرۀ خر چو سیر آمد نگردد گرد مادر. سعدی. ، آسوده گشتن از چیزی. (آنندراج)
کنایه از ملول شدن و به تنگ آمدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). ملول شدن. بستوه آمدن. (فرهنگ رشیدی) : همانا ز جان گفت سیر آمدی که زینسان به پیکار شیر آمدی. فردوسی. دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند تبه گشته و خسته دیر آمدند. فردوسی. بدزدید یال آن نبرده سوار بترسید و سیر آمد از کارزار. فردوسی. اگر بشهد و شکر ماند آن حلاوت عشق ملول گشتم و سیر آمدم ز شهد و شکر. فرخی. اگر سیرت نیامد زآنکه دیدی نه من گفتم سخن نه تو شنیدی. (ویس و رامین). بدان که من از این حشم و خدمتکاران و عمال و نواب خویش سیر آمدم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89). بمولایی سپرد آن پادشاهی دلش سیر آمد از صاحب کلاهی. نظامی. ، بی نیاز شدن. (برهان) (آنندراج) : نه سیر آید از گنج دانش کسی نه کم گردد ار زو ببخشی بسی. سعدی. ، پر شدن شکم. سیر شدن. مقابل گرسنه شدن: نشایدآدمی چون کرۀ خر چو سیر آمد نگردد گرد مادر. سعدی. ، آسوده گشتن از چیزی. (آنندراج)
غالب آمدن. فاتح آمدن. غلبه کردن. مستولی شدن. غالب شدن. فائق آمدن. ظفر یافتن. قهر. مسلط شدن. مسلط گشتن. تسلط یافتن. استیلا یافتن. بهر. بهور. استعلاء. (یادداشت مؤلف). غلب. غلب. غلبه. مغلب. مغلبه. غلبّ̍ی. غلبّ̍ی. غلبّه. غلبّه. غلابیه. نجد. (منتهی الارب). قمع: کجا گوهری چیره شد زین چهار یکی آخشیجش بر او برگمار. بوشکور. چو چیره شدی بی گنه خون مریز مکن با جهانداریزدان ستیز. فردوسی. و گر بیم دارد به دل یک زمان شود چیره رای و دل بدگمان. فردوسی. چو تخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد. فردوسی. ما می ترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد. چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی ص 589). دشمن سخت چیره شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). چو چیره شوی خون دشمن مریز مکن خیره با زیردستان ستیز. اسدی. رسانید مژده به شاه دلیر که بر اژدها چیره شد نره شیر. اسدی. قومی که تا نیافت از ایشان خرد نصیب هرگزنشد سپاه هدی چیره بر ضلال. ناصرخسرو. غزال چشم نگاری که بر شکار دلم شده ست چیره تر از شیر بر شکار غزال. سوزنی. نزدیک بود چشم زخمی رسد و کفار چیره شوند. (ترجمه تاریخ یمینی). تاج الملوک را در لشکر سلطان هیچ آفریده بگوی نتوانستی چیره شد. (تاریخ طبرستان). دشمن از آن گل که فسون خوان بداد ترس بر او چیره شد و جان بداد. نظامی. یا منم دیوانه و خیره شده دیو بر من غالب و چیره شده. مولوی. - برکسی یا چیزی چیره شدن، بر او دست یافتن بر کسی یا چیزی غلبه کردن. بر او مستولی شدن: چنین گفت افراسیاب آن زمان که بر جنگیان چیره شد بدگمان. فردوسی. چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد. فردوسی. - چیره شدن بر کسی یا چیزی، دست یافتن بر او. مستولی شدن بر کسی یا چیزی. فائق آمدن بر... استحواذ. سلطه. استیلاء. اجهاض، چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. تدویخ، چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. تهقم، چیره شدن بر کسی. جهض، چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. دوخ، چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. فتی، چیره شدن بر کسی در جوانمردی. فخر، چیره شدن بر کسی در مفاخرت. (منتهی الارب). (یادداشت مؤلف) : بدانگه که می چیره شد بر خرد کجا خواب و آسایش اندر خورد. فردوسی. چو چیره شود بر دل مرد رشک یکی دردمندی بود بی پزشک. فردوسی. چو چیره شود بر دلت بر هوا هوا بگذرد همچو باد هوا. فردوسی. - دست بر چیزی چیره شدن، توانا شدن. مسلط شدن. در کاری دست یافتن. قوی شدن. زبردست شدن: چنین چیره شد دست ترکان بجنگ سپه را کنون نیست جای درنگ. فردوسی. - عقل بر هوا چیره شدن، مستولی شدن عقل بر احساس. فائق آمدن عقل بر هواهای نفسانی: هرگاه عقل بر هوا چیره شود... از امارات ثبات و دوام دولت بود. (تحفهالملوک)
غالب آمدن. فاتح آمدن. غلبه کردن. مستولی شدن. غالب شدن. فائق آمدن. ظفر یافتن. قهر. مسلط شدن. مسلط گشتن. تسلط یافتن. استیلا یافتن. بهر. بُهُور. استعِلاء. (یادداشت مؤلف). غَلب. غَلَب. غَلَبَه. مَغلَب. مَغلَبَه. غُلُبّ̍ی. غِلِبّ̍ی. غَلَبَّه. غُلُبَّه. غَلابیَه. نَجد. (منتهی الارب). قمع: کجا گوهری چیره شد زین چهار یکی آخشیجش بر او برگمار. بوشکور. چو چیره شدی بی گنه خون مریز مکن با جهانداریزدان ستیز. فردوسی. و گر بیم دارد به دل یک زمان شود چیره رای و دل بدگمان. فردوسی. چو تخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد. فردوسی. ما می ترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد. چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی ص 589). دشمن سخت چیره شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). چو چیره شوی خون دشمن مریز مکن خیره با زیردستان ستیز. اسدی. رسانید مژده به شاه دلیر که بر اژدها چیره شد نره شیر. اسدی. قومی که تا نیافت از ایشان خرد نصیب هرگزنشد سپاه هدی چیره بر ضلال. ناصرخسرو. غزال چشم نگاری که بر شکار دلم شده ست چیره تر از شیر بر شکار غزال. سوزنی. نزدیک بود چشم زخمی رسد و کفار چیره شوند. (ترجمه تاریخ یمینی). تاج الملوک را در لشکر سلطان هیچ آفریده بگوی نتوانستی چیره شد. (تاریخ طبرستان). دشمن از آن گل که فسون خوان بداد ترس بر او چیره شد و جان بداد. نظامی. یا منم دیوانه و خیره شده دیو بر من غالب و چیره شده. مولوی. - برکسی یا چیزی چیره شدن، بر او دست یافتن بر کسی یا چیزی غلبه کردن. بر او مستولی شدن: چنین گفت افراسیاب آن زمان که بر جنگیان چیره شد بدگمان. فردوسی. چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد. فردوسی. - چیره شدن بر کسی یا چیزی، دست یافتن بر او. مستولی شدن بر کسی یا چیزی. فائق آمدن بر... استحواذ. سلطه. استیلاء. اجهاض، چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. تدویخ، چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. تهقم، چیره شدن بر کسی. جهض، چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. دوخ، چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. فتی، چیره شدن بر کسی در جوانمردی. فخر، چیره شدن بر کسی در مفاخرت. (منتهی الارب). (یادداشت مؤلف) : بدانگه که می چیره شد بر خرد کجا خواب و آسایش اندر خورد. فردوسی. چو چیره شود بر دل مرد رشک یکی دردمندی بود بی پزشک. فردوسی. چو چیره شود بر دلت بر هوا هوا بگذرد همچو باد هوا. فردوسی. - دست بر چیزی چیره شدن، توانا شدن. مسلط شدن. در کاری دست یافتن. قوی شدن. زبردست شدن: چنین چیره شد دست ترکان بجنگ سپه را کنون نیست جای درنگ. فردوسی. - عقل بر هوا چیره شدن، مستولی شدن عقل بر احساس. فائق آمدن عقل بر هواهای نفسانی: هرگاه عقل بر هوا چیره شود... از امارات ثبات و دوام دولت بود. (تحفهالملوک)